پردیسپردیس، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

❤پردیس جون، بهشت مامان و بابا ❤

هشتمیـن سالگـــــــــرد ازدواج

91/11/18 هشتمین سالگرد عقد من و احسان جان بود که امسال با وجود یک فرشته کوچولو رنگ و بوی دیگه ای داشت. خدایا ممنـــونـــــــــــــــم         اینم عکسی که مامان فرناز جون بعنوان کادوی سالگرد ازدواج به ما هدیه کرد. ممنونم خیلی زیباست.   ...
19 بهمن 1391

❤عکـــــــــــس❤

  91/11/2   اینجا رفته بودیم مهمونی سیسمونی زینب جون(دخترخاله من) حسابی خوش اخلاق بودی و می خندیدی. نی نی زینب جون انشالله اسفند بسلامتی دنیا میاد. ************************************   91/11/12 رفته بودیم خونه مامانی ،تلفن زنگ زد رفتم  تلفنو جواب بدم، شما هم داشتی بازی میکردی زود اومدم ولی دیدم نیستی بعد دیدیم دنده عقب رفتی زیر صندلی و چون دیوار بود و بیشتر از این نمیتونستی دنده عقب بری غر غر میکردی.   ...
19 بهمن 1391

پردیس و مزاحمت های تلفنی

پردیس جونم این روزا خیلی شیطون بلا شدی و دیگه واقعا با کارایی که انجام میدی دارم بزرگ شدنتو احساس میکنم خانوووم کوچولوی من.    اول از همه اینکه عــــــــــاشق تلفن بیسیم و موبایل و سیم برق و لپ تاپ ، کنترل تلویزیون، دستمال کاغذی، پلاستیک ، عینک و ... هستی اگر با یک جعبه دستمال کاغذی یا نایلون فریزر تنها باشی فکر کنم ساعتها سرگرمی چون تمام دستمال کاغذی رو میکشی بیرون و ریز ریز میکنی. از صدای پلاستیک هم که حســـــــــابی لذت میبری.     هفته قبل از اداره که اومدم طبق معمول با جیغات مهلت نمیدادی که لباسهامو دربیارم منم سریع مانتو و مقنعه ام رو درآوردم، موبایلم هم روی مبل گذاشتم و بهت ...
17 بهمن 1391

دخترم ماما میگه

پنج شنبه ١٢/١١/٩١ دخترم منو صدا کرد و گفت مامااااااا وای خدا جونم خیلی لحظه قشنگی بود دوست داشتم بارها و بارها تکرار کنه تا باورم بشه که درست شنیدم و پردیس هم سه بار تکرار کرد.  بغلش کردم و کلی بوسیدمش چون چند وقت بود منتظر بودم این کلمه قشنگو از زبونش بشنوم و حالا به آرزوم رسیده بودم و البته یک ناهار هم مهمون من باید بریم بیرون چون با احسان قرار گذاشته بودیم که اسم هرکسی رو که یاد بگیره باید سور بده البته اول من سور خوردم چون باباشو زودتر از من صدا زد شیطون بلا. البته به این قسمتش کارنداریم که موقع خنده و خوشحالی باباشو صدا میزنه و موقع گریه یا گرسنگی و وقتایی که میخواد بیاد بغل ماما یا مام میگه در هر ص...
17 بهمن 1391

هشتمین ماهگرد پردیس

                            دختر نانازم هشت ماهه شد هوررراااااااا     دخترم هشت ماهه که قدمهای پر خیرت رو به خونمون گذاشتی و با تموم وجود خوشبختی رو حس می کنیم چقدر دیدن شیطنت ها و خنده ها و بازیهات زیباست و چقدر خدای بزرگ به ما لطف داشت که یکی از فرشته های پاکش رو بهمون هدیه کرد تا  روز به روز شاهد بزرگ شدنش باشیم و این لذتیست که با هیچ چیز در دنیا عوض نمی کنیم. پردیسم ثانیه به ثانیه این روزها رو دوست دارم و میخوام طوری خاطراتش را در ذهنم ثبت کنم که هیچگاه از یاد نبرم ای کاش ...
8 بهمن 1391

کارهای پردیس جون بین 7 تا 8 ماهگی

امروز میخوام بنویسم که پردیس جون در هفت ماهگی چه کارهایی انجام میداده تا بعدا بخونم و بدونم .البته بعضی از کارهارو قبلا هم انجام میداده ولی من یادم رفته بود که بنویسم و حالا ثبتشون میکنم.   دختر عسلم 7 ماهگی یاد گرفت بشینه البته هنوزم بعضی وقتا به یک طرف می افته و باید واسه امنیت بیشتر دورش بالش بذارم.   من یا باباشو که میبینه از ذوقش کلی دست و پا میزنه و خوشحالی میکنه و خودشو میندازه تو بغلمون . شبها که بابا احسان در رو باز میکنه و وارد خونه میشه هر جا که باشه دنبال صدا میگرده و بی درنگ خنده هایی شیرین تحویل بابا جونش میده تا حدی خوشحالی میکنه که چند شب پیش اشک شوق باباشو درآورد. (دخترم خوب کارشو بلده)  ...
1 بهمن 1391
1